شاید در اولین نگاه، مجموعه داستان اسم شوهر من تهران است[۱]، نوشته زهره شعبانی به اشتباه اثری ناتورالیستی تلقی شود. زیرا نویسنده در اغلب نه داستان این مجموعه، پلشتیهای جامعه را نشان داده است، اما دوری نویسنده از رکاکت کلام و امیدی که در نهایت در روح داستان دمیده، اشتباه بودن این تلقی را به وضوح نشان میدهد. با این حال نمیتوان روح رئالیسم اجتماعی نهفته در تک تک داستانهای این محموعه را نادیده گرفت. رئالیسمی که در بطن خود به وضعیت نابسامان جامعه اعتراض میکند. اعتراض به فقر اقتصادی و فرهنگی نهادینه شده در جامعه که در تصاویر عریان و البته دردناک روی پنهان جامعه به خواننده نشان داده میشود.
در داستان گنجشک تریاکی، اضطراب و دلهره و استیصال و ناچاری زندگی فلاکتبار زنی که مجبور به ادامه زندگی با شوهری تریاکیست، بهانه خلق اثری درخشان شده است. دلهره از آینده دختری که در اوج بلوغ و زیر سنگینی سایه جامعه مصرفزده، بر لبه تیز شمشیر انحراف حرکت میکند و پسرانی کوچکتر که بیم انحراف جنسی آنها خواب از چشم زن ربوده و شوهری که برای مخارج تهیه تریاکش از فروش فرش زیر پای خانواده نیز ابا ندارد: «داد میزنم مرتیکه فردا لابد نوبت منه که بفروشی و پول موادتو جور کنی… میگم خودفروشی که قیافه نمیخواد یه سورا… مشتش رو حواله صورتم میکنه.»[۲] تصمیم میگیرد برود و پشت سرش را هم نگاه نکند، اما با یادآوری وضعیت خانه پدری و زخمزبان زنبرادر و بیکسی بچهها غرور خود را زیر پا میگذارد و از تصمیمش منصرف میشود. او که میداند چشم ناپاک قصاب محله هر روز تنش را چاک میزند، یکباره خود را در بازار مییابد: «آخ که اگه پول داشتم….پیرهن خوشگل میپوشیدم. عطر میزدم… سر مغازه اورسی فروش وامیستم. دو تا زنِ بزک کرده دارن کفش میخرن. با مغازهدار میگن و میخندند. حتماً تخفیف خوبی گرفتن که نیششون تا بناگوش وازه. اگه منم یهکم چادرم رو شل بگیرم و سرخاب سفیداب کنم روزگارم بهتر میشه….خودم هرزگی کنم بهتره تا بچهها به راه خلاف برن. اصلا همین الان میرم قصابی حاجکریم. اون سه کیلو گوشت رو میگیرم و خنده تحویلش میدم.»[۳] اما یکباره به خود میآید و افکار بد را از ذهن دور میکند و به خانه برمیگردد. او همچون گنجشکی تریاکی که به دود صاحبش وابسته است، به زندگی در قفس عادت کرده است.
در داستان کوتاه مجسمه نیز زندگی و افکار زنی خانهدار بهانه نشان دادن مظلومیت زن طبقه فقیر قرار گرفته است. زنی که در یکی از شهرکهای اقماری اطراف پایتخت روزگار میگذراند و مقتصدانه میکوشد با حقوق کارگری شوهرش زندگی را اداره کند. در این میان و در سرکشیهایش به مغازهها، دلبسته یک مجسمه میشود: «بیشتر روزها مینشست و به مجسمه فکر میکرد. به آن سه بره سفید کوچک. دوست داشت دستهای باریک فرشته را لمس کند. حتی وقتی کارهای خانه را میکرد به مجسمه فکر میکرد.»[۴] اما وقتی با صرفهجویی موفق یه خریدن مجسمه میشود، دخترش مجسمه را نمیپسندد و شوهرش میخواهد آن را به اقوامش هدیه بدهد. عاقبت زن مجسمه را به فروشنده پس میدهد و اینگونه نویسنده نشان میدهد، در جوامع فقیر، جایی برای ارضای خواستههای معنوی هرچند کوچک زنان نیز وجود ندارد.
در داستان ساچلی، دختری تحصیلکرده که نیایی عشیرهای دارد، تصمیم میگیرد کشور را ترک کند. او دائم به زنی به نام ساچلی فکر میکند که به فرمان ایلخان و به منظور جلوگیری از درگیری دو طایفه که میخواستهاند او عروس خانواده آنها باشد، عروس قنات شده است و تا پایان عمر تجرد اختیار کرده و در روستا مانده است. این دختر نیز از مهاجرت منصرف میشود و تهران را به عنوان شوی خود برمیگزیند.
[۱] . شعبانی، زهره، اسم شوهر من تهران است، تهران، نشر مرکز، ۱۳۹۵، ۹۴ صفحه.
[۲] . همان: ص۹٫
[۳] . همان: ص۱۸٫
[۴] . همان: ص۷۰٫